آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

نوه گلم آروین

ادامه خاطرات

گفتم که تدت گم شد..وشما هم که باید یه عروسک تو بغلت باشه تا بخوابی  اون خرسی رو که دایی بابک برات فرستاده بود رو میگرفتی بغلت البته بهش میگی پیشی...اما عمو امیر دوباره برات یه تد دیگه آورده وحالا دو تایی شون رو بغل میکنی.....     اینجا خیلی جدی مشغول خواندن روزنامه هستی     واینجا هم با خاله بی تا و آبتین رفته بودیم پارک محله ای که بعد هم بابای اومد پیشمون .مامان هم تو خونه درس می خوند. البته عکس خیلی واضح نیست.   ...
28 فروردين 1393

روزانه ها

رفته بودی سراغ گردنبند طبی پدر جون می خواستی اونو بپوشی     هر وقت که آبتین میاد یه کم با هم کل کل میکنین .بعد وقتی میره کار هاشو تکرار میکنی مثلا اون روز میگفتی شمشیر هارو بزارم تو پشتت ..مثل آبتین که بشی لاک پشتهای لینجان ای شیطون بلا..     اینجا هم رفتی تو تراس وسایه ات برات جالب بود...باز هم شمشیر گذاشتی تو پشتت.         ...
28 فروردين 1393

شیطنت ها

من ومامان و خاله بی تا تو آشپز خونه مشغول صحبت بودیم .که صدای قهقه شما رو شنیدیم وخوشحال از اینکه شما دو تا خوب با هم کنا ر اومدین وبازی میکنین.تا اینکه مامان نگاه کرد و گفت بیاین ببینین اینا دارن چیکار میکنن. بعله شما زندگی مادر چون رو به گند کشیده بودین...ولی اشکالی نداره ارزش با هم خندیدنش رو داشت. ایشالا که همیشه با هم شاد باشین.آمین     بعدش هم مثل دوتا فرشته کوچولو خوابیدین وطفلک پدر جون رو از تخت کنار گذاشتین....... ...
28 فروردين 1393

ادامه دارد..

اینهم  روزی که من وپدر جون رفته بودیم خرید هفتگی .من و شما تو ماشین موندیم تا پدر جون بره برات توپ بگیره که البته یه سوت هم گرفته بود.شما هم پول به دست منتظری با حساب کنی   منتظر باز شدن درب سوار چرخ با توپ ...
28 فروردين 1393

مسافرت دو روزه

از روز اول تا پنجم عید که بابا بیمارستان بود. واز سوم تا نهم هم مامان .خاله بی تا هم  برنامه ریزی یه سفر دو روزه رو کرده بود.که بریم فسا پیش یکی از دوستاشون .مامان کشیک آخرش رو واگذار کرد.وما روز نهم راه افتادیم بریم فسا.شما از همون اول خوابتون برد .چون خسته بودی ولی اولین توقف بیدار شدی.آخه برای اینکه این دو ساعت راه حالت مسافرت به خودش بگیره یکی دو بار وایسادیم.واینجا ایستادیم که یه بستنی بخوریم. بعدش که راه افتادیم شما می خواستی رانندگی کنی که این کار خطرناکی بود. وپدر جون مجبور شد خیلی آهسته حرکت کنه..     اونجایی که مهمون بودیم بردنمون اسب سواری وشما سوار اسب شدی البته این عکسی که من ازت گرفتم سر آ...
28 فروردين 1393

سال 93

سلام سلام صد تا سلام........سال نو مبارک باشه.   بعد از یه وقفه یک ماه و چند روزه موفق شدم سری به وبتون بزنم .و براتون تعریف کنم اتفاقات این مدت رو.جونم برات بگه............. قبل از سال نو شما یه واکسن به قول امروزی ها خفن داشتی. که خیلی درد داشت .واکسن سه گانه بود که دیگه نداری تا موقع مدرسه ایشالا....میبایست برات کیسه آب گرم و سرد  میذاشتم.این هم شما وکیسه آب گرم و بیبی انشتین..... مامان وبابا برات عینک جدید گرفتن.این هم جلدش.توی فروشگاه یه آتلیه ای از قیافه شما خوشش اومده بوده واسرار کرده بوده که حتما" شما بری آتلیه وازت عکس مجانی بگیره والبته با عکس شما هم تبلیغ کنه..........   جالب اینه که شما وقت...
28 فروردين 1393
1